دلنوشته ای از درمان شدگان کلینیک شفای سبز

دلنوشته ای از درمان شدگان کلینیک شفای سبز

سلام دوستان نازی هستم یک مسافر

نازی هستم مسافر

۱۶ سال تخریب.

انتی ایکس مصرفی… تریاک و متادون

روش درمان DST

داروی درمان شربت شفابخش OT

سفراول…۱۲ ماه

راهنما آقای رنجبر

سه سال است که رها و آزاد هستم.

 

تاریکی رفته‌رفته و به‌تدریج سیاه و سیاه‌تر شده، وزندگی من در گوشه‌گیری و انزوا و دوری از دیگران خلاصه‌شده بود.

درگیرشده بودم. درگیر یک مواد مخرب که تمام اختیار را از ذهن من ربوده بود. زندگی می‌کردم که مواد مصرف کنم، مواد مصرف می‌کردم که زندگی کنم.

من بیماری وابسته به یک محرک که در چرخه‌ای گرفتارشده بودم که همیشه سرگرم گرفتن و تهیه مواد بودم و یا مصرف کردن…

سال‌ها در جهانی حضور داشتم که شعله‌های آتش سرد بود

سرمایی که آن را حس نمی‌کردم و از آن جهنم بی‌اطلاع بودم.

شاید گرسنگی، خواب‌وبیداری و عواطف و هیجانات زندگی و حتی فرزندانم برای من مفهومی نداشت؛ زیرا اولویت اول و مهم من شده بود تهیه مواد و مصرف کردن.

سال‌ها بدین منوال سپری شد.

فرزندانم دیگر بزرگ‌تر شده بودند مخارج بالا و هزینه‌های سرسام‌آور، این اجازه را به من نمی‌داد که به‌راحتی گذشته، بتوانم موادم را تهیه کنم. همیشه فکرم درگیر پول بود. مرتب ازخرج کرد منزل مقداری پول پنهان کرده و کناری می‌گذاشتم که برای تهیه مواد بی‌پول نمانم. چون فکر دیر رسیدن و یا نداشتن مواد برایم حکم مرگ را داشت.

مرگی بیصدا در اوج فریاد‌. خسته شده بودم. در اوج ناامیدی و خستگی از مصرف مواد کور می‌شدم و دیگر چیزی نمی‌دیدم.‌

به یاد دارم یک روز که از خواب بیدار شده بودم، جلوی آیینه اتاقم ایستادم و به خودم خیره شدم. انگارسالها بود که خودم را ندیده بودم. چقدر همه‌چیز تغییر کرده بود‌

واقعاً این من بودم؟

با صورتی تکیده، پوستی تیره و گونه‌های استخوانی زشت،

چشمانی بی‌روح و لب‌هایی تیره…

چگونه می‌شود باور کرد که آن تصویر درون آیینه من بوده باشد

من که قبل از مصرف مواد، زنی خوش‌سیما و قدبلند و بقولی برای خودم یلی بودم. با چهره اصیل. کجا بود آن‌همه زیبایی و وجاهت که بی‌رحمانه زشت شده بود. چه بی‌رحمانه سوخته بودم. چه بی‌رحمانه مرده بودم.

باید کاری می‌کردم و تصمیمی می‌گرفتم و باید راهی و حرکتی می‌کردم…

سردم بود…

سردم بود…

خیلی سردم بود…

انگار کم‌کم داشت سوزش شعله‌های آن جهنم لعنتی را حس می‌کردم.

خودم تحمل دیدن چهره کریه خودم را نداشتم از خودم بیزار شده بودم.‌

دقیقاً بعدازهمین اتفاق از خانه بیرون زدم و بی‌هدف در خیابان پرسه زدم.‌

مغزم فقط یک هدف را می‌طلبید.

من باید خودم را درمان می‌کردم.

حالا به هر نحوی که شده بود.

می‌خواستم پیگیری کنم و جایی و یا راهی برای درمان و رهایی از مصرف مواد لعنتی پیدا می‌کردم. به عجز رسیده بودم عجز کامل.

باید خودم را از این مرداب سیاه بیرون می‌کشاندم…کافی است چیزی را طلب کنید، همان لحظه است که انرژی‌های خوب و شاید کائنات دست‌به‌دست همدیگر می‌دهند و خداوند به یاری شما می‌آید…بقولی از شما حرکت و از خدابرکت.

منهم داشتم حرکت می‌کردم که خداوند دری از برکاتش را به روی من گشود.

روی خواسته‌ام مصمم بودم و حرکت می‌کردم به‌یک‌باره راهی برای درمانم سر راهم قرار گرفت.

حتماً آن شخصی که آن روز آدرس کنگره شصت را به من داد،

نماینده‌ای از طرف خداوند بوده.‌

دقیقاً جایی که افراد مصرف‌کننده درمان می‌شدند. همان‌جایی که من دنبالش بودم.

در میان‌ روزهای تاریک و شبهی سرد و براز افیون، روزنه امیدی را یافتم و گرمای دل‌نشینی به جانم نشست‌.

درمانم را به‌واسطه یکی از شعبه‌های کنگره شصت…بنام کلینیک شفای سبز با مدیریت دکتر فتحی و راهنمایی آقای احسان رنجبر آغاز کردم. چند روز و هفته‌های آغاز درمانم بسیار سخت و طاقت‌فرسا بود.‌

اما آن‌قدر خسته و ناتوان بودم و روزهای تاریک و سیاه عذابم داده بود که حاضر شدم هر دردی را به جان بخرم اما از این مرداب سیاه رهایی یابم…مصمم بودم و تلاش می‌کردم. تلاشی برای درمان و بهزیستی و یک زندگی سالم. تلاشی برای خودم، برای کانون خانواده‌ام و برای جامعه‌ام.

مدتی را که در مسیر درمان بودم به دستور راهنمایم دارو مصرف می‌کردم و خودم شاهد تحولات و تغییرات درونی و بیرونی خودم بودم. همه‌چیز خوب پیش می‌رفت. آنقدرمصمم بودم که حتی در چند ماه ابتدایی سفرم بودم براثر اتفاقی زمین خوردم که باعث شکستگی مهره دوازده کمرم شد…که دکتر معالجم ۳ ماه طول درمان و استراحت مطلق به من داده بود…بااین‌حال بعد از یک هفته استراحت، با رعایت دستور پزشک، چون مصمم به درمان بودم و می‌خواستم حالم بهتر خوب‌تر شود. جهت شرکت در رده‌هایم حضور پررنگی داشتم…فایل های صوتی و سی‌دی‌های مربوطه را گوش می‌کردم و می‌نوشتم.‌و هر مشکلی که داشتم چه جسمانی…چه در زندگی. از راهنمای خودم کمک می‌گرفتم.

از ابتدای درمانم به آرامش به خصوصی دست پیداکرده بودم ارزش و احترام قابل حسی را دریافت می‌کردم؛ زیرا جایی بودم که حالم را خوب می‌کرد.‌

آن‌قدر آرامش دارم که هرلحظه برای تمامی جلسات و برای تمام لحظاتی که باید حضور داشته باشم خودم را با رضایت کامل درونی آماده می‌کنم و حاضر می‌شوم… می‌روم پیش تمام انسان‌هایی که مثل خودم هستند… شرایط بهتر بدتر و یکسانی با من دارند؛ زیرا ما مثل همدیگر هستیم، مساوات و عدالت.‌‌

حال خوب و دریافت انرژی‌های مثبت، تلاشی برای رسیدن به هدف، رسیدن به‌سلامتی جسم، روح و روان؛ که یکی از ارکان مهم زندگی است‌.‌ این مطلب را در همین جلسات که حضور داشتم آموختم؛ که بعد از درمان حس ارزشمندی دارد. با این باور که می‌شود بدون مصرف مواد هم حال خوبی داشته باشی‌‌‌.

انگار از نو متولدشده بودم…

بله تولدی دوباره…آغازی نو،

زندگی بوی خوش می‌داد. از نشئگی و خماری خبری نبود من که در گذشته خودم را گم کرده بودم، دوباره تبدیل به همان زن سال‌های قبل از مصرف مواد شده بودم. همان زنی که مادرم مرا به دنیا آورده و بزرگ کرده بود‌‌.

یک زن سرزنده و یک مادر.‌

فرزندانم را می‌دیدم که چقدر به‌دوراز چشم من قد کشیده و بزرگ‌تر شده بودند و حتی از زمان سروسامان گرفتنشان هم گذشته بود…چقدر دردناک است که بهترین لحظات زندگی‌ام را ازدست‌داده بودم. چگونه این‌قدر راحت توانسته بودم و در حق خودم و فرزندانم ظلم کنم.

چگونه توانسته بودم به‌راحتی و سادگی برای لحظه‌ای نشئگی از عزیزانم بی‌خبر باشم…نمی‌دانم با خودم چه خیال کرده بودم اما به‌هرحال من نمی‌دانستم… در آن زمان و روزگار سخت، حکم یک بیمار را داشتم یک بیمار به یک سری مواد محرک، در زمان مصرف مواد هیچ تفاوتی با یک بیمار سرطانی…و یا بیمار دیالیز و یا بیمار آلزایمری و یا هر بیماری دیگررا که فکرکنید، نداشتم.

دوره درمان و سفر اولم. با کمک خداوند و راهنمای خوبم با روش DST…و با شربت شفابخش اوتی…در عرض ۱۲ ماه انجام شد و بعد از درمان و رها شدن از مصرف مواد، در حال حاضر و در ادامه، در کنار ‌افرادی هستم که روزگاری مانند من یا من مثل آن‌ها هستم سپری می‌کنم و خوشحال هستم…

بالاخره نتیجه داد.

بالاخره دوباره توانستم با دو چشمم رنگ زندگی را ببینم و به این باور برسم که بدون مصرف مواد هم می‌شود حالمان خوب باشد.‌

خدا را شکرم…

و این حال خوب را مدیون و قدردان زحمات،

بنیان کنگره شصت جناب مهندس دژاکام و مدیریت کلینیک شفای سبز جناب دکتر فتحی و کلیه کادر درمانی کلینیک شفای سبزو همچنین راهنمای دلسوز و مهربانم جناب احسان رنجبر و فرزندانم هستم.

خداوند را سپاسگزارم که در دورانی زندگی می‌کنم که این عزیزان را کنار خود دارم و خواهم داشت…

سپاسگزارم.‌

 

 

 

اشتراک گذاری پست

1 دیدگاه

  • کامران پاسخ

    با عرض سلام. تبریک به خانوم نازی‌. به امید موفقیت همه عزیزان.

    آذر ۲۶, ۱۴۰۰ در ۳:۳۶ ب٫ظ

دیدگاهتان را بنویسید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *


پشتیبانی