راه زندگانی

راه زندگی، یافتن راهی به سوی آرامش؛ بهبود حال دل

آنچه در این صفحه در اختیار شما خوانندگان عزیز قرار میگیرد، دستنوشته های احسان رنجبر است. هرگونه استفاده از این نوشته ها با ذکر منبع آزاد است. 

زندگی چیز عجیبی نیست هرچند بیشتر انسان ها با آن بیگانه هستند. زندگی دویدن به دنبال رویاها در آینده نیست، حتی رسیدن یا نرسیدن هم نیست! زندگی قطعا غوطه ور بودن در گذشته و اندوه نیست. زندگی حاصل بهم پیوستن لحظه هاست؛ لحظه هایی که وقتی در حال وقوع هستند، انسان در جهان ذهن و در جای دیگری است! زندگی کوله بار نیست، هرچند امروزه کوله انسان ها پر است! زندگی موهبت بودن است در لحظه و اگر لایق باشیم انتقال این موهبت است به دیگری.

احسان رنجبر

آه… تو نمیدانی که من از اعماق جهنم بازگشته ام، آنقدر سوخته ام که ناگهان شراره ای از آتش به نوری مبدل گشت! تو چه میدانی تمام شدن ماده سوختنی چه معنا دارد! حتی عقل این معنا درنمیابد که عقل را به سرای دل راهی نیست. از سرزمین داشتنها عبور کرده ام و دریای تنهایی را شنا کرده ام…. رفتم تا اقیانوس آبهای صاف! تا شیری که طعمش تغییر نکرد! تا خود شراب طهور! آنروزی که گرمای تموز چون حرارتی برآمده از کوره ی سقر، کوهها را چون پشم حلاجی میکرد که ناپدید شوید تا بینایی کامل شود، چه سد راه شده اید؟ شرم ندارید؟

این بخش را با یک داستان شروع میکنیم.

فردی بود اهل علم و حقیقت، او تحصیل کرده دانشگاه بود و مدارج علمی عالی دریافت کرده بود. در حالی که در پارکی قدم میزد یکی از دوستان قدیمی خود که اهل عرفان و فلسفه بود را مشاهده کرد و با هم مشغول گپ زدن شدند.

مرد علم گفت: من اصلا نمیدانم شما و امثال شما دوست عزیز درباره چیزهایی که حقیقت ندارند چگونه صحبت میکنید؟ گویی در ذهن خود و در لابه لای ایده های خود اسیر شده اید. کاشکی میتوانستم شما را از این منجلاب نجات بخشم. 

مرد عارف گفت: میگویی ما درباره چیزهایی که حقیقت ندارند صحبت میکنیم، اما نگفتی حقیقت چیست؟

مرد علم : به نظرم نگاهی به اطراف بیانداز تا حقیقت را دریابی! دوست من، حقیقت در اطراف تو جریان دارد. نمیبینی؟ 

مرد عارف: حقیقت همواره آن چیزی نیست که تو مبینی! شاید ابزار نگاه کردن یا محیط تغییر کند و خود را در جایی دگر بیابی آنوقت چه؟ 

مرد علم: میبینی دوست من حقیقت را چقدر پیچیده میکنی؟ همین است که رنج بر خود هموار میکنی. به نظرم واضح است که اینجا حضور داریم و همین برای شناخت حقیقت کافی است.

دو دوست از هم جدا میشوند و مرد علم با خود می اندیشد چرا حقیقت به این سادگی را نمیبینند؟ حقیقت همین جهان است، همین پارک، همین قدم زدن. به دنیا می آییم و بعد میمیریم، چقدر گمراه شده اند….. ناگهان از خواب بیدار میشود! از آنجایی که اهل علم است ناگهان به ذهنش خطور میکند: حقیقت کدام بود؟ آنجا که بودم یا اینجا که هستم؟ تا قبل بیداری همه چیز کاملا حقیقی می نمود! تلفن را بر میدارد تا با دوست خود تماس بگیرد. آخر باید موضوعی که مثل خوره به جانش افتاده را حل کند. 

هدف از مطرح کردن این داستان اثبات وجود چیزی نیست بلکه تنها به این موضوع بیاندیشید که شاید چیزهای دیگر غیر از آنچه میبینید و با اطمینان میگویید وجود دارند، وجود داشته باشند. در حقیقت با دیده شک بنگرید و هرگز نگویید مطمئن هستم که هیچ چیز دیگری وجود ندارد. چه بسا بسیاری مطالب باشد که ما حتی ذره ای از آنها را ندانیم! به عبارتی خوشبخت آنکه ندانی را بداند…… سپس حتما بدانی را خواهد دانست.

درمان حال و روز!

 

با دوستی صحبت میکردم، دیدم چندان حوصله ندارد. گفتم به نظرت چرا بیشتر مردم ایران اینطور شده اند؟ نگاهی عاقل اندر سفیه نصیبم کرد و گفت در ایران زندگی میکنی؟ شرایط اقتصادی چندان مساعد نیست!

گفتم: دوست عزیز در هندوستان قسمت های وجود دارد که مردمان از نیاز های اولیه هم محروم هستند، دسترسی به آب سالم ندارند، در خیابان میخوابند، دسترسی به سرویس بهداشتی ندارند، حتی زاغه نشین هم نیستند چرا که سقفشان آسمان است. چند متر آنطرفترشان شخصی با ماشین بنز شخصی عبور میکند! اما می خندند! شاد هستند!

کمی نگاهم کرد، می دانستم دنبال پاسخی مناسب حال من نادان می گردد! در آخر با یک “ای بابا” خودش را از فشار ذهنی برای بیداری خلاصی داد!

میدانم، وقتی این چند خط را میخوانید صدای ذهن میپیچد که میگوید:

من میخواهم همه چیز داشته باشم، چرا با هندوستان مقایسه میکنی؟ سوئیس را نمیبینی؟ میخواهی من گدا و فقیر باشم؟ نخیر من تلاش میکنم و لیاقت بهترین ها را دارم! این استراتژی است که مردم را بدبخت نگه دارند تا خودشان همه چیز داشته باشند!

هیهات! عزیز من بگذار داشته باشند!

هدف من از مطرح کردن این موضوع تنها قبول کردن یک احتمال بود، و آن اینکه میشود فارغ از محیط شاد بود، همین. در ادامه بیشتر بحث میکنیم.

سوال اول: آیا محیط بر روی ما تاثیر گذار است؟

بله! صد در صد! اما انسان قدرت این را دارد که با تغییر باورهایش بر محیط غلبه کند یا به گفته بزرگان افکارت را تغییر بده تا جهانت تغییر کند! (صدای ذهن باز صدا میکند، میدانم!)

 

او میخواهد تلاش کند تا همه چیز داشته باشد و اگر آن چیزها را نداشته باشد احساس عدم موفقیت و در نهایت بدبختی و ناامیدی میکند.

سوال : برای چه و به چه دلیلی میخواهد همه چیز داشته باشد؟

چون با داشتن بیشتر، آسایش بیشتر میشود، به عبارتی رنج های بیرونی یا محیطی کمتر میشود در نتیجه احساس حسرت کم میشود و آرامش زیاد میشود!

هیهات! گمان بردی آنکه بیشتر دارد حسرتش کمتر باشد؟ (صدای ذهن بیدار میشود میگوید اشکال ندارد من داشته باشم و حسرت بخورم. اصلا کسی که بیشتر دارد و حسرت میخورد بلد نیست، من وقتی به آرزوهام رسیدم و خوشبخت شدم میدانم چطور رفتار کنم)

بگذریم! در ادامه مطالب بعدی حتما به تمامی این موضوعات خواهیم پرداخت. اما اینجا میگوییم؛ پس هستند افرادی که فارغ از فشار محیط حال خوبی دارند. قبول؟

توجه داشتید که ذهن بیشتر میخواهد و وعده ایشان در آینده همین حال خوب حاصل از داشتن است!

کمی فکر کنید و ادامه را مطالعه فرمایید.

سوال اصلی اینجاست، من اکنون حال خوبی ندارم، یعنی صبح ها که چه عرض کنم گاهی اوقات ظهرها بیدار میشود، حوصله ندارم، احساس شکست خوردگی دارم، عصر اگر تنها باشم حالم بد میشود، باید حتما برای خوشگذرانی بروم که لحظه ها بگذرد، احساس میکنم چرا اینجا به دنیا آمده ام، از اطراف و خانواده شاکی هستم، امیدی برای ادامه ندارم و غیره.

آیا میگویی میتوان همه را تغییر داد؟

بلی دقیقا همین را میگویم!

چطور؟

گوش فرا ده تا با مثالی بگویم.

بدن و جسم تو اگر سالم باشد که باید برای سلامتی آن تلاش دائمی داشته باشی و هدف اصلی و واقعی ورزش همین است. اگر جسم بیمار شود نشانه ای بروز میدهد که بدانی بیمار شده ای. به پزشک مراجعه میکنید تا بعد از تشخیص بیماری دارویی مناسب تجویز کند. دارو تلخ است و عوارض جانبی ایجاد میکند اما روز به روز احساس میکنی در حال بهبود هستی تا یکروز که بیدار میشوی میبینی بیماری رفته است(در طول بیماری جسمی خیلی کمتر به بدبختی اطراف توجه میکردی و نگران جسم بودی!)

بدان که درمان دل و روح نیز همینگونه است! اگر سالم هستی (شاد هستی) که برای حفظ آن تلاش باید کرد و اگر نه به دارو (دانایی و عمل بر مبنای آن دانایی) نیاز داری. یادت باشد دارو تلخ است و تا اثر کند زمان میبرد!

دشمن اصلی اینجا فعلا ذهن است تا بیاموزی که چطور صدای ذهن را کمتر کنی و قدم به قدم ادامه راه خود را نشان خواهد داد.

در بیان درد، رنج و سختی

 

درد چیست؟ چرا زندگی باید با سختی ها و رنج ها همراه باشد؟ آیا نمیشد حیات ما کاملا در رفاه و خوشی بدون هیچ دردی برگزار میشد؟ اگر قرار است در بهشت سراسر شادی و لذت باشد، چرا اینجا اینطور نیست؟

 

و سوال هایی از این دسته که سعی داریم در ادامه به آنها بپردازیم، در حد وسع عقلی.

 

بیایید رنج و درد را به دو شاخه اصلی تقسیم کنیم: دردهای جسمانی و ابتدایی یا اصلی مانند گرسنگی، وارد شدن ضربه یا زخم، تشنگی و دیگر محرومیت های جسمانی.

دسته دوم را به نام درد های ذهنی بشناسیم مانند رنج حاصل از یک اندیشه و یا یک خواسته.

میپرسی مگر اندیشه یا خواسته می تواند منبع درد و رنج باشد؟ تو را میگویم  به قطع یقیین چراکه ریشه رنج در اندیشه و خواسته نهفته است!

وضعیت: در حال حاضر اتومبیل ندارم، میبینم یکی از آشنایان در طول 3 سال 4 بار اتومبیل شخصی خود را تعویض کرده و هربار بهتر و جدیدتر خریداری کرده. زندگی به گونه ای است که در هفته بارها این آشنا را میبینم. یقیین دارم که من باهوشتر هستم، ساعات کاری بیشتری هم میگذرانم و سخت تلاش میکنم. او با اتومبیل شیک خود با نگاهی زیر چشمی به من میگوید: این ماشین دیگر خسته ام کرده باید رنگ دیگری تهیه کنم! و من در آتش حسرت داشتن تنها یک اتومبیل قدیمی میسوزم! میدانید اندیشه در چنین شرایطی میتواند چگونه روز و شب یک انسان را تباه کند؟ میدانید تحمل درد و رنج حاصل از چنین اندیشه ای چقدر طاقت فرساست؟

 

پس رنج را به دوشاخه اصلی تقسیم کردیم، هرچند که از نگاه افراطی تر بنده، رنج جسمی هم به نوعی زیرساختار رنج ذهنی است که در اینجا به این مطلب نمی پردازیم.

حال یک سوال اصلی، چرا زندگی باید با رنج همراه باشد؟

پاسخ: در اینجا دانستن این چرا به ما کمکی نمیکند فعلا رهایش کنید!

بودا داستانی تعریف میکرد که شاید وضعیت را برای ما روشن تر کند.

فردی در میان چمنزاری ایستاده است، ناگهان تیری از میان درختان انبوه به سمت وی می آید و بر شانه او برخورد میکند. آیا اکنون زمان این است که فرد به سمت درختان برود تا ببیند چه کسی شلیک کرده؟ چرا من؟ به چه دلیلی به سمت من تیر پرتاب شد؟ خیر! زمان آن است که تیر را خارج کند، زخم را پانسمان کند تا از خونریزی جلوگیری کند! یافتن تیرانداز و دلیل شلیک مهم نیست.

 

ما از جایی به این کره خاکی آمده ایم، دوست دارید اسم آن را عدم بگذارید و بگویید با مرگ همه چیز تمام میشود. یا بگویید از جهان دیگری آمده ایم و بعد مرگ جایی دگر رویم.

بهرحال چیزی که واضح است این است:

ما در این دنیا در حال زندگی هستیم و زندگی در این جهان در مراحلی همراه درد و رنج است؛ گاهی از نوع اول و گاهی از نوع دوم.

خوشا آنکس که قوانین این جهان (بازی زندگی در این جهان) را بیاموزد. آنکسی که قوانین را بیاموزد، کمتر خطا انجام میدهد و کمتر دچار رنج میشود.

در مطلبی جداگانه به بررسی قوانین زندگی در این جهان خواهیم پرداخت.

 

آیا دنیایی که در آن زندگی میکنیم از قوانین خاصی پیروی میکند؟ آیا هماهنگ شدن با این قوانین میتواند شرایط بهتری را برای زندگی من به وجود بیاورد؟

برای بررسی قوانین نیاز داریم که آنچه وجود دارد را بشناسیم. نیاز داریم که بدانیم: انسان چیست؟ ذهن چیست؟ زمان چیست؟ حیات داشتن یعنی چه؟و…..

مثلا اگر برای ما از طریق عقل یا دل ثابت شود که حیاتی بعد از مرگ وجود دارد و کارهایی که اینجا (در این حیات مادی) انجام میدهیم تکلیف زندگی در جهانهای پس از مرگ را مشخص خواهد کرد، آیا به نحو دیگری زندگی نخواهیم کرد؟ آیا سعی در بهبود وضعیت خود نخواهیم کرد؟

سوال: چرا به این مسائل فکر نمیکنیم؟ چرا گویی این مسائل اهمیت ندارد و یا وقت خود را گرانبهاتر از آنی میدانیم که صرف این مسئله کنیم؟

 

دقت کردید که اگر این مسئله صادق باشد (حیاتی پس از مرگ) و اعمال ما در آن حیات تاثیر داشته باشند چقدر این مسئله کارهایی که در حیات دنیا انجام میدهیم را مهم میکند؟ و چقدر از حداقل بررسی این موضوع غافلیم! چراکه وقت نداریم؟ پس بدان! نیرویی بسیار قدرتمند در مقابل کسب آگاهی مقاومت میکند. هدف اصلی این نیرو دقیقا همین است که موضوع اصلی را رها کنیم و به فرعیات بپردازیم.

اجازه بدهید اصل و فرع را توضیح دهم تا بدانیم راجع به چه موضوعی صحبت میکنیم:

 

برای انجام هر کاری و یا رسیدن به هر هدفی این موضوع قابل تعریف است که یکسری کارها به صورت فرعی هستند برای رسیدن به یک اصل که اگر فرع ها انجام شوند اما اصل حاصل نشود گویی هیچ انجام نگرفته است! به مثالی توجه کنید تا موضوع روشن شود:

بیایید غذا خوردن را بررسی کنیم: (هدف اصلی سیر شدن)

حرکت دست به سمت غذا و برداشتن آن

حرکت دست به سمت دهان و قرار دادن غذا در دهان و جویدن و ….

حال اگر هربار غذا را برداریم اما در دهان قرار ندهیم آیا سیر میشویم؟ اینجا میگویم تمامی حرکات فرع بوده برای اصل سیر شدن! اگر سیر شدن حاصل نشود تمامی فرع ها بطلان وقت بوده!

به مثال دوم توجه کنید:

قایقی تکنفره که با پارو زدن قرار است برای ما تغییر مکان را به ارمغان بیاورد یعنی انرژی صرف میکنیم تا اصل موضوع که جابجایی است حاصل شود. حال اگر همه مراحل پارو زدن را عالی انجام دهیم اما قایق به جای آب روی شن ساحل باشد چه؟

میتوانید فرع ها و اصل را در همه اعمال روزمره خود پیدا کنید و به خوبی ببینید یکسری اعمال دست به دست هم میدهند تا هدفی حاصل شود.

برگردیم سر موضوع اصلی! حال اگر تمامی این جهان فرع باشد برای جهان پس از مرگ، آنوقت چه؟ آیا تمامی زمان خود را هدر نداده ایم؟

پس از دیدگاه ما آن نیروی مخالف تنها کافی است جای فرع و اصل را تغییر دهد، باقی کار را خودمان انجام میدهیم و با دست خودمان هلاکت خود مهیا میکنیم!

میدانم هنوز دلایل کافی برای این موضوع ندارید! هدف این نوشته تنها این است که بدانیم که ندانستن ما دلیل بر غیر حقیقی بودن موضوعی نمیشود!

این مقدمه را گفتم تا به بررسی قوانین بپردازم. در قدم اول میخواهیم به شناخت انسان به طور اختصار بپردازیم.

انسان چیست؟ آیا تنها جسم مادی است؟ یا چیز دیگری به نام روح یا نفس یا چیز دیگری وجود دارد؟

بیایید فرض کنیم انسان تنها جسم است! چراکه گروه کثیری اعتقاد دارند که انسان جسم است و باقی مطالب خرافات است!

انسانها عادت دارند که بر روی هرچیزی اسم قرار دهند و گویی با نامیدن، آن مسئله را شناخته اند و این شروع توهم دانایی است! این شروع عادت است!

میگوییم تلویزیون، فکر میکنیم که کامل شناختیم و تمام شد! آیا میدانیم که چگونه تلویزیون تصویر را میگیرد؟ چگونه است که امواجی که ما نمیبینیم ناگهان توسط یک وسیله به طور جادویی تبدیل به تصویر قابل دیدن میشود؟ چگونه این پروسه انجام میشود؟ و هزاران سوال جالب دیگر!

برگردیم سر جسم! باز هم نامی نهاده و گویی شناخته ایم!

 

به قول مولانا:

دیده ای باید سبب سوراخ کن

تا حجب را برکند از بیخ و بن!

 

آیا به ریه خود واقف هستید؟ تنفسی عمیق انجام دهید! آیا میدانید که عمل دیدن به چه صورتی انجام میشود؟ چگونه یک بو را تشخیص میدهیم؟ شنیدن چگونه است؟

بدن انسان متشکل از سلول است! سلول موجود زنده است! تعداد سلولهایی که دور هم جمع شده اند تا چیزی به نام جسم به وجود بیاید 7.5 تا هشت برابر جمعیت کره زمین است! چه جهان عظیمی! خب! آیا من کنترل کننده این جمعیت عظیم هستم؟ هم بلی و هم خیر!

بلی از طریق غذایی که میخورید، رفتاری که انجام میدهید و یا فکری که به آن می اندیشید. (در نوشته های بعدی بیشتر توضیح خواهیم داد)

و خیر چون پروسه هضم و دفع غذا خودکار است! پروسه تنفس یعنی گرفتن اکسیژن و پس دادن دی اکسید کربن خودکار است! (راستی بدن از کجا میداند چگونه این کار را انجام دهد؟ آیا سلول ها نیز شعور و یا آگاهی دارند؟) و ….

بررسی و تفکر درباره جسم اولین قدم برای رسیدن به شناخت بیشتر خواهد بود. اگر حیاتی پس از مرگ وجود دارد و یا انسان غیر از جسم روح یا نفسی دارد، اولین قدم برای شما شناخت جسم خواهد بود.

نیازی نیست کل ساختار را مطالعه کنید و وقت گرانبهای خود را هدر دهید! تنها یکی از کارهای جسم را مطالعه کنید و به آن بیاندیشید! مثلا چطور مغز دستوری را برای کلیه صادر میکند تا کاری انجام دهد؟ با چه زبانی این سلول ها با هم ارتباط بر قرار میکنند؟ چرا دستور کلیه را کبد اجرا نمیکند؟ و …..

اگر میخواهید قدم در راه کشف بگذارید چاره ای ندارید به جز مطالعه، تحقیق و تفکر!

 

نوشته ای در باب ذهن

 

گفتیم که اگر فرض کنیم حیاتی بعد از مرگ زمینی وجود دارد که از این زندگی تاثیر میپذیرد، آنگاه اعمالی که در دوران حیات انجام میدهیم اهمیتی فوق العاده پیدا میکند.

گفت اگر این فرض درست باشد، آنگاه چگونه است که بیشتر انسانها از آن غافلند؟

 

در جواب از جابجایی اصل و فرع توسط نیروی تاریکی (جهالت یا همان که شیطان می نامند) صحبت کردیم اما نگفتیم که چگونه؟!

بارها شاید شنیده باشید که بزرگان (زمان قدیم) میگفتند شیطان در گذرگاه در کمین است.

 

بر آن شدم تا کمی درباره این گذرگاه بنویسم ارجو که مفید باشد.

گذرگاه ها همگی در ذهن انسان قرار دارند و نیروی تاریکی اجازه دخالت مستقیم در ماده را ندارد.

بعد از این مقدمه کوتاه در این نوشتار یکی از گذرگاه ها که مربوط به سوال اول این نوشته است را بررسی میکنیم.

اگر اعمال ما در آخرت (بعد از حیات زمینی) اهمیت دارند چرا غافلیم؟

گذرگاه ذهنی : چرا باید زندگی خودم را فدای چیزی کنم که شاید حقیقت نباشد؟ مگر نشنیده ای :

گویند کسان بهشت با حور خوش است

من میگویم که آب انگور خوش است

این نقد بگیر و دست از آن نسیه بدار

کاواز دهل شنیدن از دور خوش است

 

نیروی تاریکی گذرگاه اهمیت آخرت را اینگونه که گفتیم بسته است! یعنی نقد دنیا بر نسیه آخرت ارجح است به بیان دیگر نمیخواهم آنجه در دست هست را فدای آنچه نمیبینم کنم! (حال بگویید آیا عبور از این گذرگاه کار ساده ای است؟!)

میبینید؟ همه چیز از اندیشه انسان شروع میشود و وقتی چنین باوری بر سر گذرگاه راه را بسته است به این راحتی نمیتوان ادامه مسیر داد.

پاسخ:

اول بدان که مشغول حیات بعد از حیات زمینی شدن به معنی تخریب این دنیا نیست! تنها به سادگی قوانینی دارد که مردمان (!) آن قوانین را به لذت نبردن ترجمه کرده اند!

بیایید برای روشن شدن موضوع حیات همین دنیا را در نظر بگیریم:

شما یکماه کار میکنید (چه بسا شغل خود را دوست هم ندارید!) در آن یکماه استراحت را به حداقل می رسانید، سفر نمیروید، از خواب ناز میزنید و …. تا در آخر ماه حقوقی دریافت کنید! آیا این خود قبول قوانینی برای رسیدن به مطلب دیگری نیست؟! آیا ما در زندگی دائما در حال معامله لحظه های خود با آینده نیستیم؟

به بیان دیگر آیا همواره زندگی را فدای خوشبختی آینده نمیکنیم؟ کدام آینده؟ چرا نمیرسد؟

به یاد دارم در دوران راهنمایی، خوشبختی را در ورود به دبیرستان میدیدم و در دوران دبیرستان دانشگاه آرزوی من بود! بعد گمان کردم یافتن شغل است که انسان را خوشبخت میکند! و همینطور این داستان ادامه دارد تا لحظه مرگ! و اینگونه است که جای اصل و فرع تعویض میشود تا زمان که گرانبهاترین ملکیت هر انسانی است، صرف ساختن هیچ شود!

سخن طولانی شد و از هدف بازماندیم.

جواب آن گذرگاه این است: ما همواره در حال رعایت قوانینی خاص برای رسیدن به مطلبی خاص هستیم پس چه ایرادی دارد که قوانینی را رعایت کنیم تا حیات بعدی خود را سازماندهی کنیم؟

میدانم! عبور از گذرگاه سخت است و زمان میخواهد! تا این مانع از سر راه کنار برود بلافاصله دام بعدی میگوید: باشد من آماده هستم تا سختی بکشم برای رسیدن به چیزی بهتر قبول! اما از کجا معلوم این وعده درست باشد؟!

و این گذرگاهی دیگر است!

عبور از تک تک این موانع زمان میخواهد و انسانی جستجو گر!

در این نوشته هدف تنها این بود که شیطان در گذرگاه در کمین است را کمی بررسی کنیم تا ببینیم چگونه است که اصل و حقیقت مبارزه بر علیه این نیرو از جهان ذهن شروع میشود.

 

پشتیبانی